به گزارش شهرآرانیوز، فصل بهار است. اسم کوچه هم صباست اما پاييزِ نشسته زير سقف خانههاي حاشيه شهر را انگار هيچ قلممويي سبز نميکند. اين را آجرهاي تاريک، پنجرههاي بيپرده و ديوارِ کوتاه خانههايي ميگويند که شغلِ اغلبِ نانآورانش کارگري و روز مزدي است.
قرار است به ديدن بانویی بروم که در بند است. به دو حرفِ مشترک زن و زنداني فکر ميکنم و اينکه جابهجاشدن يک فتحه و کسره در معنايشان زمين تا آسمان فاصله انداخته است.
فاصله بين زَني که تا همين چند سال پيش با فتحه نشسته گوشه صورتش در خانه به رتق و فتق امور بچه و شوهر مشغول بود و حالا با کسره افتاده در زير و بم زندگياش، زِنداني صدايش ميزنند و با دستبند، پلههاي دادگاه را بالا و پايين ميرود.
هر روز صدها زن با پاهاي سست، نفسهاي به تنگ آمده و آستينِ از اشکِ چشم تر، به بند نسوان ميروند و بندبند زندگي زير سقف خانهاي در گوشهاي از شهر گسسته ميشود. اينطور وقتها پرسيدن اينکه «جرم چيست» يا «مجرم کدام است.» دردي را دوا نميکند.
اصولا از آنجا که زنان در جوامع سنتي با معيارهاي متفاوتي ارزيابي ميشوند و مورد قضاوت قرار ميگيرند، وقتي مجرم بودن (به هر دليلي) در پسوندِ نامشان مينشيند، آسيبهاي فردي و اجتماعي وارده شده به او، بيش از آن چيزي است که مردانِ در بند تجربه ميکنند.
در واقع مشکلاتي مانند دوري از همسر و فرزند، بيآبرويي، بزهکاري، نگاهها و قضاوتهاي اجتماعي قفسهاي ديگري هستند که اين زنان را زودتر از ميلههاي سرد زندان در خود ميشکنند و از ادامه زندگي گريزان ميکنند. مثل «فاطمه» که پيش از همه اينها در اندوه مادر بودن حل شده و قدرتي براي برداشتن ميلههايي که از سر اشتباه و گاهي حتي به نامردي پيش رويش سد شده را ندارد.
ديدنِ چشمهاي جوانش کافياست تا بفهمي اين زني که گوشهاي نشسته و چادرش را تا روي دهان پايين کشيده است، پيرِ سال و ماه نيست و چروکهاي نشسته روي صورتش ارمغان اندوهي بزرگ است: «مثل همه اين ۶سال نشسته بودم کنج ديوار و داشتم گريه ميکردم که توي بلندگو، اسمم را چند مرتبه تکرار کردند.
بلند شدم رفتم دفتر. رئيسِ بند گفت: برو بار و بنديلت را جمع کن که بايد بروي مرخصي. باورم نميشد بعد از ۶سال داشتم ميرفتم. پسرم اولين چيزي بود که به آن فکر کردم. قلبم گُر گرفت.
دردِ سالها نديدنش، بغض شد و مثل طناب دور گلويم پيچيد. دوتا دستهايم را مثل کسي که طفل خواب رفتهاي را بغل گرفته است، به هم حلقه کردم و روي زمين نشستم. عطر موهايش را با نسيمي که از درز پنجره زندان داخل میخزيد، ميشنيدم. خيال نبود.
شروع کردم به تمرين کردن لالاييهايي که سالها توي صدايم گم شده بود، “ لالالالا گل نازم، کجايي محرم رازم....لالالا...” بلند شدم و دويدم سمت بند. بايد وسايلم را جمع ميکردم. بايد ميرفتم....»
اينها اولين جملاتي است که فاطمه با لبخندي که هر از گاه چکيدن اشکي آن را شور ميکند، به زبان ميآورد وقتي صبحِ زودِ يکي از روزهاي اوايل خرداد، توي خانه چهل متري در خيابان« صبا» نشستهايم و جلويمان صدها کاغذ امضا خورده سفته با ارقام و اعداد مختلف روي زمين پهن شده است.
فاطمه آزاد نشده است تنها دي ماه سال گذشته، يکي به قول خودش “شير پاک خورده که خدا هر کجا هست، نگهدارش باشد.” برايش سند يکساله ميگذارد تا او بعد از تحمل۶ سال حبس بتواند پنجشنبههاي هر هفته بيايد مرخصي و پسرش را که در غياب او، حالا دوم دبستاني شده را ببيند:« در زندان که باز شد، نور خورشيد چشمم را زد. چادرم را مثل همين حالا پايين کشيدم. آنقدر توي تاريکي نفس کشيده بودم که طاقت روشنايي را نداشتم.
خيابانها عوض شده بود و از آدمها ميترسيدم. شهر آن مشهدي نبود که ۶ سال پيش مرا انداختند يک گوشه تاريکياش. با خيلي چيزها آشنا نبودم. مثلا نمیدانستم تلفن هوشمند و گوشی لمسی چيست. يا تلگرام و واتساپ و اينستاگرام يعني چه.
حکم آدمي را داشتم که عمرش سوخته بود؛ سر نامردي و بيمعرفتي يک عده که مثلا ميخواستم کمکشان کنم.» فاطمه سال ۹۱ با شکايت ۲۵نفر به جرم کلاهبرداري راهي حبس ميشود اما وقتي ميفهميم تا پيش از اين زني آبرومند بوده که سالها از شوهر جانبازش پرستاري کرده و اوقات بيکاري توي مسجد محله براي دختران نيازمند دمبخت جهيزيه درست ميکرده است.
تعجبمان دوچندان ميشود: «بخدا حتي يکبار نان حرام توي سفرهمان نيامده. خانواده آبرومندي دارم و توي محله پيشينمان جزو قديميها و معتمدان بوديم. مناسبتهاي مذهبي نذري ميدادم وهر هفته توي خانهام مجلس روضه داشتم.»
يک روز چندتا از خانمهاي همسايه جمع ميشوند و به فاطمه پيشنهاد ميدهند، حالا که دارد اينهمه کار خداپسندانه انجام ميدهد، توي روضه هفتگي خانهاش يک صندوق وام خانگي هم داير کند تا همسايههاي گرفتار هم وامي بگيرند.
او هم بيخبر از اينکه گذاشتنِ صندوقِ وام خانگي ممکن است چه مشکلاتي داشته باشد، قبول ميکند: «با يک ميليون تومان شروع کرديم. همسايهها ثبتنام کردند و هر ماه همه بهموقع پول را آوردند. آن قرعهکشي بدون هيچ مشکلي تمام شد.
دوباره وام پنجميليونتوماني نوشتيم و آن هم به سرانجام رسيد و مشکلي پيش نياورد. همان ايام براي وام ديگري که ۱۰ميليون تومان بود، ثبتنام کردند و بدقوليها در پرداخت مبلغ ماهيانه وام از همين جا شروع شد. قديميهاي محله کم بودند براي همين آشنايي چنداني با ثبتنامکنندگان نداشتم. هر کسي که آمده بود، جديد بود و مستأجر.
اول اعتماد کردم. مبلغ بدهيشان دير و زود که ميشد، سخت نميگرفتم و ميگفتم، لابد گرفتارند و ميآورند. به برخي هم که وسط قرعه کشي سهم برداشتند دو برابر مبلغ وام سفته داده بودم. تا چشم باز کردم ديدم خيليها که قرعهکشي را برنده شدهاند، رفتهاند و پشت سرشان را نگاه نکردهاند.
حتي خيليهاشان جابه جاشده بودند و آدرس جديدشان را نداشتم. همين شد که در عرض چندماه صدوخردهاي ميليون تومان بدهي بالا آوردم. همسايهها، هر کدام توي شعب مختلف شکايت کرده بودند. آنجا بود که به جرم کلاهبرداري براي اولين بار پايم به کلانتري باز شد و براي جواب پس دادن نشستم روي صندلي دادگاه.
قاضي گفت، بايد رضايتشان را جلب کنم. آخرِ وقت آن دادگاه بعد از آن هر شب مثل کابوس در خوابهايم تکرار شد. بچهام را که توي بغل خواب بود، از آغوشم بيرون کشيدند و مرا با چادر رنگي و دمپايي بردند حبس. گريه ميکردم.
توي راهروهاي دادگاه تا زندان چادرم را تا روي صورتم پايين کشيده بودم. از نگاه مردم شرمم ميآمد. همه عمر با آبرو زندگي کرده بودم و حالا براي هيچ و پوچ...»
حليمه که به زندان ميافتد، شوهرش همه چيزشان را ميفروشد، حتي فرش زير پايش را اما نميتواند رضايت همه شکات را جلب کند براي همين از آنجا که بيمار بود و فرزند کوچک داشت دوباره تجديد فراش ميکند.
هووي فاطمه که مثل او صبر و حوصله نگهداري از يک جانباز اعصاب و روان را ندارد، بعد از مدتي طلاق ميگيرد و دوباره شوهر و پسرش تنها ميشوند: «چند سال را به اين شکل تحمل کرديم. هر شب گريه ميکردم و هر روز فکر چاره بودم. يک وام دو ميليون توماني از رئيس زندان گرفتم و با آن توانستم رضايت فقط يکي از شکات را بگيرم. براي همان دو ميليون هم هر روز دارم توي زندان کار ميکنم و ماهي ۱۵۰تومان قسط ميدهم.»
فاطمه صبح تا شب در زندان گردنبند درست ميکند تا از جرمي که به ناحق به گردنش افتاده است، خلاص شود اما انگار قرار نيست ادامه دردهاي او در بيآبرويي و تحملِ زندان خلاصه شود او بعد از مدتي به خاطر فشارهاي روحي شديد و بغض وغصه تمام نشدنياش در زندان، بيمار شده و هزينه اين يکي هم به گرفتاريهاي ديگرش اضافه ميشود: «دو تا غده دو سمتِ حنجرهام به وجود آمده و دکتر ميگويد بايد شيمي درماني شوم اما پولي ندارم و ديگر بريدهام.»
فاطمه بايد حدود۱۰۰ميليون تومان جور کند تا بتواند رضايت همه شاکيانش را بگيرد. وقتي از او ميپرسم وام که ۱۰ميليون بوده و چطور اين همه بدهي بالا آورده است، ميگويد: «هر کسي که برنده شد و بدهياش را نميآورد، قرعهکشي را متوقف نميکردم و به خيال اينکه ميآورند، ادامه ميدادم اما از يک جايي به بعد ديگر نتوانستم چون پولش جور نميشد.
از طرف ديگر ما در اين وام، براي جلب اعتماد به شرکتکنندگان دو برابر مبلغشان سفته داده بوديم و آنها بعدها بر اساس همان سفتهها شکايت کردند.
البته بعضيهايشان پولشان را گرفتهاند اما با ديگر شاکيان همراه شدند و جوي را درست کردند تا خانهخراب شوم. وقتي به قاضي شکايت کردم گفت، بايد در قبالشان طرح شکايت کنم اما فقط خدا ميداند من که پدر و مادرم فوت کردهاند و شوهرم هم بيمار بوده و هست، خويشِ ديگري نداشتم تا دنباله کارم را بگيرد و از طرف من شکايت کند.»
فاطمه ديدماه سال پيش که به قيد وثيقه آزاد ميشود، ميزند بيرون تا برود پسرش را بعد از اين همه سال بغل بگيرد و توي بغلش براي دقيقهاي هم که شده، آرام شود اما رئيس زندان پا درمياني ميکند و باني صلح بين او و شوهرش که چندسال است زن دومش را طلاق داده، ميشود: «رئيس زندان گفت، بياييد به خاطر بچهتان هم که شده، به هم رجوع کنيد و ما هم قبول کرديم.
حالا هر پنجشنبه به خانه ميآيم و جمعه شب بر ميگردم زندان. وقت رفتن عليرضا را سرگرم ميکنند تا دنبال سرم گريه نکند. شوهرم هم که ديگر افتاده شده، اشک ميريزد. بخدا نداريم که اين پول را تسويه کنيم.»
خانه فاطمه که با يک قاليِ دسته چندم فرش شده و يخچال هم ندارد، اصلا شبيه خانه يک تازه عروس نيست اما آبروداري ميکند و نميگويد، کار از اين هم سختتر است و آنها حتي در خرج روزانه خودشان ماندهاند.
شوهرش توانايي کار کردن ندارد و چند وقتي است با چاي ريختن و طيکشي در يک مشاور املاکي اندک مزدي ميگيرد و با آن گذران روزگار ميکنند. «وقتي پسرم را با کفش پاره و لباس کهنه ميبينم، قلبم تير ميکشد.
بيشتر وقتها توي يخچالمان را که بگرديد بيشتر از دو دانه تخممرغ پيدا نميشود که آن را براي ناهار خودم و عليرضا ميپزم و تا ظهر فردا و دانه تخم مرغي ديگر چيزي براي خوردن نداريم. توي زندان زياد شاهد اين چيزها نبودم. باور کنيد از وقتي به مرخصي ميآيم دردم دو چندان شده است، گراني بيداد ميکند و اوضاع هر روز بدتر از ديروز است با اين همه بيکار ننشستم.
توي اين مدت گشتم دنبال آدمهايي که وام گرفتند و رفتند و ديگر برنگشتند ولي فقط توانستم يکيشان را که معلم بود، از طريق آموزش و پرورش پيدا کنم. ۶ميليون بدهي داشت اما از محله ما جابهجا شدند و ديگر نيامدند.
وقتي فهميد سر ندانم کاري آنها همه زندگيام به تاراج رفته و ۶سال حبس کشيدهام، شرمنده شد اما شرمندگي او ديگر دردي از من دوا نکرد. بدهياش را مطالبه کردم اما نداشت که يکجا بدهد، براي همين قسطبندي شد و حالا دارد ماهي۵۰۰تومان پرداخت ميکند.»
فاطمه قبول دارد که اشتباه کرده و وارد جرياني شده که کوچکترين تجربهاي درباره آن نداشته است اما حالا دستش از همه جا کوتاه است. ميگويد: «اگر مبلغي جور شود و با آن بتوانم همه شکات را راضي کنم ديگر از خدا چيزي نميخواهم. بيماريام اصلا برايم مهم نيست. دستم را دوباره به زانو ميگيرم، کار ميکنم و خرج خودم و خانوادهام را در ميآورم. فقط کاش دستي ياريگرم بشود.»